به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق
، آن چه خواهید خواند روایتی است از فرمانده گردان 412 فاطمه الزهرا(س) از
لشکر41 ثارالله. لشکر کارگرزادگان کرمانی ، لشکر پابرهنه های کویر . بی شک
با خواندن این خاطره ، عظمت روح و عزت نفس راوی آن نیز بر شما آشکار خواهد
شد :
قبل از عملیات ساعت 4 بعد از ظهر بود. برای استراحت به طور فشرده در یک
سنگر خوابیده بودیم. باد می آمد و داخل سنگرها پر از گرد و خاک شده بودیم.
حتی دندانها و چشمانمان خاکی بود. از بس خسته بودم سریع خوابم برد. خواب
دیدم برادرم شهید علی میرزایی، شهید احمد امینی ، شهیدمحسن باقریان و شهید
احمد قنبری در سنگر ما هستند و مثل همیشه چای می خوریم و با لحن همیشگی که
مرا دایی محمد صدا می زدند با یکدیگر شوخی می کردیم. حاج احمد گفت: چرا
ناراحتی؟ گفتم: همه بچه های کادر زخمی شده اند و رفته اند و من دست تنها
هستم.
شهید علی عرب
با من دست دادند و خداحافظی کردند و رفتند. آخرین نفر برادرم علی بود.
معاون گردان 410 بود. دست مرا آنقدر تاب داد که جدا شد. درد داشتم و در
خواب ناله می کردم. از خواب پریدم.
دسته ویژه را فرستادیم. من با دسته اول گروهان اول رفتم و محمودی با گروهان
بعدی. سینه خیز از خاکریز رفتیم پایین. نزدیک میدان مین بودیم که شعله
آتشی بلند شد. بچه های دسته ویژه جلو بودند. به فداکار گفتم: معبر ماست:
گفت : بله. همه زمین گیر شده بودند. فداکار گفت: نرو ولی من رفتم. 6-5 متر
به میدان مین دیدم معبریست نیم متر فاصله.
یک نفر را دیدم که افتاده بود. سه تا موشک تو کوله پشتی اش بود. موشکها
منفجر شده و به هوا می پریدند. رسیدم کنارش. دستم را روی شکمش گذاشتم دستم
فرو رفت. به صورتش دست زدم، سوخته بود. او را شناختم. علی عرب بود. گفتم :
علی تویی؟ در حین سوختن گفت: حاجی تو برو. فقط یک چفیه در دهان من بگذار تا
خفه شوم و صدایم در نیاید وگرنه عملیات لو می رود.
تشنه اش بود. گفت اگر آب داری به من بده. اما من هیچوقت قمقمه ای برنمی
داشتم. لباسهایش کامل سوخته بود و قمقمه خودش هم داغ شده بود. چفیه را از
گردنم باز کردم. با آب قمقمه آن را خیس کردم و در دهانش گذاشتم. صورتش را
بوسیدم. آتش خاموش شده بود. التماسم می کرد که بروم . می گفت: معبر لو می
رود. اینجا تیر می خوری. برو. گفتم10 دقیقه تحمل کن به امدادگرها می گویم
تو را ببرند. و به عقب رفتم. بعد از عرب یک ترکش هم به پهلوی حسین شمسی
خورد. عباس تقی پور هم که زخمی شد و بعد در بیمارستان شهید شد. در این مدت،
فداکار بچه ها را برده بود پشت معبر. زود خط را سر و سامان دادیم. وقتی
داشتیم می رفتیم حاج قاسم بی سیم زد. گفتم: خط شکسته شد. گفت: آفرین حاج
محمد! آفرین! یک لحظه غرور مرا گرفت. به زمین نشستم و تو سرم زدم. علی
اسماعیلی گفت: چرا تو سرت می زنی؟ گفتم: بچه های مردم زحمت کشیدند، آنها
زخمی شدند، کشته شدند، علی عرب در میدان مین سوخت و جان داد. حاج قاسم به
من می گوید آفرین...
راوی: حاج محمد میرزایی
سلام دوست عزیز وب خوبی دارید.در صورت تمایل به تبادل لینک و لوگو به وب من بیا تا باهم تبادل لینک کنیم.راستی یه آهنگ هم گذاشتم الله الله هه کدشا تو عمومی هست اگه خواستی بر دار منتظرتم